مجسم کن...
تجسم کنید "زندگی" رو که داره رو Nerve من راه میره سرشو بالا گرفته و داره سوت میزنه !
و حالا ... دستی رو که میاد و گوشش رو میگیره و پرتش میکنه اون ور! من اینکارو کردم؟ نه!
من زل زدم تو چشماش اونم زل زد تو چشمام !
بهش گفتم: من سلامتم. من خیلی چیزا دارم که بخاطرش بتونم تا آخر عمر خدامو شکر کنم و خوشحال باشم.
من نمیخوام غصه بخورم! من نمیخوام به خاطر چیزایی که از دست میره غصه بخورم...
دیدم دیگه رو Nervam وانستاده، دیگه سوت نمیزنه...
(نمیدونم قراره چی بشه ولی از خدا خواستم که دستمو ول نکنه)