به این میگن زندگی...!

اگر این ذهن فراموشکار بذاره....  

 

بعد نماز تصمیم گرفتم قرآن بخونم. خیلی وقت بود که اینکارو نکرده بودم. مشکل همیشه همینه که توی روزمرگی گم میشم. یادم می ره مثل خیلی از چیزای دیگه..... 

 

نگران خیلی چیزا بودم از خدا خواستم که کمکم کنه یه چیزی بگه که من آروم بشم. همیشه لابه لای معنی آیه های قرآن دنبال یه پیغام واسه خودم هستم.

 

چند وقت پیش، یادم نیست به چه دلیل می خواستم که معنی سوره اسراء رو بخونم ولی چند صفحه رو بیشتر نخونده بودم ( از علامتی که گذاشته بودم اینو فهمیدم) تصمیم گرفتم که دوباره از اول شروع کنم به خوندن....  و اینجوری شد که باز از بین جمله ها پیغاممو گرفتم.  یه دل سیر گریه کردم . باز منو عاشق خودت کردی. باز بهم گفتی که حواست بهم هست.... فقط تو میدونی که چی توی ذهنم بود و جواب تو دقیقا "من همیشه دلواپس" رو آروم کرد.  باز آرزو کردم کاش ایمانم و به قول یه نفر "اعتماد"م به تو بیشتر بود اینجوری آرامش بیشتری داشتم.


به  یقین خداوند درخواست بندگانش را می شنود و به حال آنان بیناست

در امر دین و دنیا جز من کارسازی مگیرید که مرا در تدبیر جهان شریکی نیست


(  بخشی از آیه 1 و 2 سوره اسراء)



دوستت دارم خدا جونی .


آرزوهای بزرگ...!

امروز خیلی دلم خواست که امسال به همه آرزوهایی که دارم برسم، یه لحظه فکر کردم اگه اون آرزوهایی که توی ذهنمه برآورده بشه چقدر احساس خوشبختی خواهم کرد....  و یه حس شعف در من ایجاد شد!  دقیقاً به این صورت :  


توی این کتابای روان شناسی میگن که آرزوهاتونو کاملا ، جز به جز تجسم کنید، هی تجسم کنید و هی تجسم کنید...! منم تجسم کردم اون لحظه ای که بفهمم امتحان (یه امتحانی!) قبول شدم، تا این حد   خوشحال می شم.  اون وقت حاضرم به همه شام بدم! 


بعد فکر کردم وقتی تمام وجود آدم میشه "تمنا "، چه حس بدیه که اونی که میخوای نشه.  حال گیری اساسی. ترجیح میدم اون حالت رو تجسم نکنم! اون موقع بود که هر چی گشتم دیگه خبری از اون حس شعف نبود که نبود! حالا من موندم و یه ترس.... یه ترس برای هر آرزو، که اگه نشه....


بین این "امید" و "ترس" و "انتظار"  دست و پا می زنم تا ببینیم چی میشه. ولی هرچی بشه خدا هست. اینجوری یه حس آرامش اضافه میشه. و سعی میکنم همونو بچسبم!



امیدوارم همه به آرزوهاشون برسن. منم برسم!  


یادم باشد ..... "خدا هست. همین کافیه."



 






ادامه مطلب ...