آرزوهای بزرگ...!

امروز خیلی دلم خواست که امسال به همه آرزوهایی که دارم برسم، یه لحظه فکر کردم اگه اون آرزوهایی که توی ذهنمه برآورده بشه چقدر احساس خوشبختی خواهم کرد....  و یه حس شعف در من ایجاد شد!  دقیقاً به این صورت :  


توی این کتابای روان شناسی میگن که آرزوهاتونو کاملا ، جز به جز تجسم کنید، هی تجسم کنید و هی تجسم کنید...! منم تجسم کردم اون لحظه ای که بفهمم امتحان (یه امتحانی!) قبول شدم، تا این حد   خوشحال می شم.  اون وقت حاضرم به همه شام بدم! 


بعد فکر کردم وقتی تمام وجود آدم میشه "تمنا "، چه حس بدیه که اونی که میخوای نشه.  حال گیری اساسی. ترجیح میدم اون حالت رو تجسم نکنم! اون موقع بود که هر چی گشتم دیگه خبری از اون حس شعف نبود که نبود! حالا من موندم و یه ترس.... یه ترس برای هر آرزو، که اگه نشه....


بین این "امید" و "ترس" و "انتظار"  دست و پا می زنم تا ببینیم چی میشه. ولی هرچی بشه خدا هست. اینجوری یه حس آرامش اضافه میشه. و سعی میکنم همونو بچسبم!



امیدوارم همه به آرزوهاشون برسن. منم برسم!  


یادم باشد ..... "خدا هست. همین کافیه."



 






ادامه مطلب ...

عنوان...!

یکی بیاد واسه نوشته های من عنوان بذاره! اینجا هی می نویسه بدون عنوان لجم می گیره!


5-6 سال پیش که وبلاگ داشتم، توی قسمت نظرات جایی واسه پاسخ دادن نبود، اینکار واسه اونی ه وبلاگ داره خوبه. ولی وقتی به جای یک خواننده هستی و داری وبلاگ کسی رو می خونی و نظر میدی ... اینکه بعدش باید راه بیفتی دنبال جواب کامنتت از این وبلاگ به اون وبلاگ لابه لای کامنتهای بقیه، کامنتت رو پیدا کنی .... یه مقدار زورم میاد!! در انبوه کامنت ها گم می شوم!


این صفحه آیفون وبلاگم هی داره کش میاد ! پاره آجری که بعضیا گفتند به زودی تبدیل به یه ساختمون میشه! بله! 


وقتی برای اولین بار میرم توی یه وبلاگی (!) کلی می گردم که یه چیز مشترک بین خودم و نویسنده اون وبلاگ پیدا کنم، اینجوری پیدا کردن این حس مشترک باعث میشه احساس غریبی نکنم!! 


 اینو خیلی دوس دارم : 



دوباره میام 


P.S : اینجا هم یه سری بزنید.....  خوبه که هیچکس رو از یاد نبریم.... Click