رفیق نیمه راه...!

همه وبلاگا رو باز میکنم ، همه اونایی که خیلی وقته بهشون سر نزدم،...آهنگ وبلاگ بهزاد میگه که اون برگشته ...! 



دوست داشتم بنویسم، همیشگی، نه نصفه و نیمه.

ولی همیشه بهانه ای هست برای وقت نکردن.

همیشه بهانه ای هست برای سانسور کردن،برای "خود سانسوری".



گاهی وقتا می بینم که بقیه هم مثل من هستند ولی اشکال من اینه که خیلی به خودم سخت می‌گیرم.

این صدایی که مدام داره سرزنش میکنه و مدام به من گیر میده... چرا اینو گفتی چرا اینکارو کردی... گاهی وقتا دلم میخواد خفه ش کنم و کمی آسوده باشم... 


دارم به کارم فکر میکنم... به اون لحظه شیرینی که اون خانومه گفت، خدا خیرت بده،خدا هر چی میخوای بهت بده.  (و من داشتم با تمام وجود به چیزی که این روزها میخوام فکر می‌کردم) اون لحظه رو با هیچی عوض نمی کنم... کارمو دوست دارم....



توی هفته نامه سلامت، صفحه آخرش، یه ستونی داره به اسم " ستون آخر" این‌بار در مورد دختری بود به اسم سمانه که M.S داره و پایینش شماره حسابی برای کمک بهش... پولی نداره که داروهاشو بخره... داشتم فکر میکردم به سمانه، که اختلاف سنی کمی باهاش دارم. 

 دغدغه اون خریدن داروهاشه... به دغدغه هام فکر کردم...


دارم به همه حرفایی فکر میکنم که دلم میخواست بنویسم ولی باز ... نمی‌نویسم...





خوب باشیم...!

دارم فکر میکنم، به خوب بودن...

اینکه گاهی به خاطر منافع خودمون، خوب نیستیم... 

حالا تعریف  "خوب بودن" چیه... نمیدونم... ، یعنی میدونم ، نمیدونم چه جوری بگم ..! 

همون حس یا معیاری  از "انسان" بودنه که توی ذهنمه!

دارم به "انسانیت" فکر میکنم...