من همیشه دنبال نشونههام. نشونه هایی که خدا با اون نشونه ها با بنده هاش حرف میزنه... و با این حرف زدن میگه که حواسش به بنده ش هست. وقتی چیزی هست که فقط توی دل خودته و اتفاقی میفته که انگار واسه حرف دل تو بوده. این میشه یه نشونه. ولی بعضیا میگن شانس. یکی میگه شانس آوردم فلان اتفاق افتاد. ولی من اصلا به شانس اعتقاد ندارم. من میگم خدا اینکارو کرد. اتفاق امروز یه نشونه بود، نشونه ای که واسه خود خودم بود از طرف خدای خودم، واسه اینکه بگه حواسش بهم هست و زندگی جریان داره و توی غصه های گذشته نمونم... چیزای دیگه ای هم توی زندگی هست که بعد از یه سری اتفاقات تلخ بشه باهاشون شاد شد... امروز یکی از اون اتفاقات هر چند کوچیک برای من افتاد. و من هنوز امید دارم... بیشتر از دیروز... :)
دیگه حتی در ظاهر هم نمیتونم خودم رو شاد نشون بدم! ماه خدا هم از راه رسید. میخوام توی این ماه اینقدر بالا پایین بپرم تا خدا منو ببینه، مدتیست فکر میکنم خدا منو نمیبینه. مدتیست همه چیز هر روز "بدتر" میشود. آنقدر که هر روز دارم به "بد"ها دلم رو خوش میکنم...کاش زمان متوقف میشد، من تحمل بدتر شدن اوضاع را ندارم. خدایا سقف تحملم همینه که داری می بینی... بس نیست؟
(اگر این روزها به وبلاگـهاتون سر نمیزنم بگذارید به حساب حال خرابم... معذرت...)